محل تبلیغات شما

هماهنگ کردیم که صبح دقیقا ساعت ۵:۳۰ من دم خانه دوستم باشم تا با او و مادرش برویم سفر!

سفر با دوستی که در طول همکاری که در شرکت قبلی با او داشتم از نحوه برخوردش خوشم نمی آمد. راستش باقی همکاران نیز به نوعی او را مسخره میکردند چرا که علیرغم نحوه پوششش که بسیار دلبرانه بود و البته هست لحن گفتارش خشن و عصبی بود و هست.

نکته جالب اینجاست که سالهاست یوگا کار میکند و عضو مکتبی است و برای آن هم در سال حداقل یکبار سفری یکماهه به هند دارد و در معبدی به نیایش و اعمال مربوطه میپردازد ولی همچنان لحنش همان است که بود.

ما آدمها خیلی راحت درباره یکدیگر قضاوت میکنیم. مثلا تا کسی پرخاشگری میکند ممکن است اندیشه های بدی درباره اش از ذهنمان عبور کند و بلافاصله القابی به او بدهیم درحالیکه از خودمان و رفتارهای نزار خودمان غافلیم.

میدانم ریشه تمام رفتارهای پرخاشگرانه اش و آن لحن به قول خودش جدی و به قول من هیستریک تجربیات کودکی اش است و چه بسا دوران جنینی و شاید هم قبل تر. چیزی درباره اش نمیدانم. ترجیح میدهم رابطه ام با او همینطوری که شکل گرفته و از بعد استعفایم از آن شرکت با او و به درخواست او نزدیکتر شده است باشد. 

راستش اینکه بخواهم سوال کنم آزارم میدهد. او اما مدام میخواهد بداند. چرا بعضیها اینگونه هستند؟ چند باری به همراه او و دوستانش بیرون رفته ام و دیده ام که تا کسی درباره یک مسئله ای صحبت میکند او درباره جزئیات خیلی سوال میکند و گاه بقیه از این رفتار تعجب میکنند و من هم. البته الان دیگر همه چیز عادی شده است.

راستش فکر میکنم در طی سالهای اخیر انقدر تغییرات در زندگی ام وجود داشته که به کل تغییر کرده ام. هیچ چیز مرا متعجب نمیکند حتی رفتارهای عجیب غریب دوست سی و چند ساله ام. همانطور که اگر هم اکنون خود را به شیوه ای خاص قلع و قمح کنم تعجب نمیکنم. 

با وجودیکه زیبایی خودش را دارد اما حس میکنم تصور میکند که آه من چقدر فوق العاده ام! البته حق هم دارد چرا که در شرکتی که ما کار میکردیم آنقدر درباره من تعریف و تمجید میشد که گاه خودم به خودم شک میکردم که مگر چه کرده ام؟

بعدها فهمیدم آنقدر برخی از کارشان میزدند که البته کم هم نبودند کار کردن من در آن موقعیت شغلی برای مدیران ارشد تحسین برانگیز بود و آنها خبر نداشتند که این ویژگی شاید حسن محسوب شود اما برای من فقط ضرر است چرا که من تمام عمر خود را وقف کار کردن کردم با این تصور که باید متعهد و قابل اعتماد بود پس باید خودکشی کرد. آنها خبر نداشتند که درست است که من صادقانه و متعهدانه کار میکردم اما در واقع آنچه آنها میدیدند فقط بخشی از آن تلاش بود و اگر همه را متوجه میشدند بلاشک به عقل من شک میکردند که چطور یک نفر خود را اینگونه به آب و آتش میزند مگر شرکت پدرش است؟؟؟

این روزها علیرغم اینکه به شدت معتقدم نباید به گذشته فکر کرد اما زیاد به آن شرکت فکر میکنم و البته علت اصلی اش دوستم است که هربار که میبینمش یک خبر جدید از آنجا به من میدهد. شاید یکی از دلایلی که طی هفته های گذشته درحال پیچاندنش بودم همین بود اما حیف که فلشم دستش بود و باید آن را پس میگرفتم و بعد هم برنامه سفر.

دلم میخواست این سفر را و برادرم تجربه میکردم ولی انقدر مامان نه آورد که مجبور شدم دوستم را به عنوان همسفر به همراه مادرش بپذیرم. به خودم گفتم که این نیز تجربه ایست که سفری را دوستت بگذرانی شاید این برایم رقم خورده است.

و باز این بی خوابی عزیز که مرا رها نمیکند و من نمیدانم اگر همچنان بیدار بمانم میتوانم تا مقصد رانندگی کنم؟

امروز یکی از همکاران جهت مشاوره تماس گرفت. او با رضایت کامل تماس را قطع کرد درحالیکه من مدام داشتم به این فکر میکردم که کاش در آن روزگار هم کسی بود که بتوانم با یک تماس از او راهنمایی بگیرم بی آنکه قضاوتم کند و حتی اگر نمیتوانست راهنمایی کند فقط گوش شنوایی داشت و زبانی جهت همدلی. و بعد من همان تجربیات را با رویی گشاده در اختیار دیگران میگذارم و آنها در تصوراتشان میگویند که من چقدر عالی هستم!!!

باید این سفر را بروم تا هوایم عوض شود وگرنه معلوم نیست آن آدم شاد قبلی یا بهتر بگویم آن آدم قبلی که بلد بود خود را شاد نشان دهد و بیخیال باشد و افکارش را آن پشتها قایم میکرد و فقط به مثبتها فکر میکرد - را کجای روزهایم گم کرده ام.

 

تجربه یک نیمچه سفر افتضاح قسمت دوم

تجربه یک نیمچه سفر افتضاح قسمت اول

بیداری قبل از سفر

هم ,ام ,سفر ,اش ,میکند ,کار ,بود و ,با او ,خود را ,او و ,است که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ترنم ذهن خلیج فارس وبلاگ حاج قاسم سلیمانی