امروز یکی از مراجعه کننده هام که البته پیشرفت خیلی خوبی هم تا امروز داشته شروع کرده به حرف زدن درباره اعتقاداتش و آرزوهایی که داره و بعد یکدفعه سکوت کرد و بعد گفت: خب که چی؟
انگار به طور ناگهانی تبدیل شد به همون آدمی که برای اولین بار تصمیم گرفته بود که مشاوره بگیره. پیش خودم گفتم: یعنی چی؟ یعنی اینهمه جلسه هیچ فایده ای نداشت؟
سعی کردم صاف توی چشماش نگاه کنم و بعد گفتم: تو بازیگر خوبی هستی آفرین!
خندید و گفت: یعنی فهمیدی؟ راستش میخواستم یه لحظه فکر کنی که تمام زحماتت به باد رفته ولی تو یعنی ببخشید شما هیچ واکنشی نداشتید.
خب اتفاقا اون کاری رو که میخواست انجام داده بود و من در یک لحظه داشتم به برباد رفته های تلاشها و جلساتم فکر میکردم اما یه اتفاقی اجازه نداد که لو برم و اون آگاهی و هوشیاری در لحظه بود.
شاید اگه این اتفاق مثلا شش ماه پیش میفتاد واکنش من اینطوری میبود:
- اوه، باورم نمیشه.
و احتمالا رگ پیشونیم برجسته میشد و رگهای چشمم از شدت هیجان منفی بیرون میزدن و . و مطمئنا حتی اگه سعی میکردم اون جمله بالا رو نگم باز هم این اتفاقات فیزیکی که واکنش سریعی در برابر واکنش شیمیایی مغزم بود پیش میومد و مخاطب سریع متوجه میشد که تونسته روی من اثر بذاره.
خب بذارید با همون ادبیات نوشته های اخیرم یه کم روشنفکرانه بنویسم:
من همیشه از اینکه واکنشهای سریعی نسبت به حرفها و رفتارهای دیگران نشان میدادم و اغلب بله اغلب آن واکنشها اشتباه بود اذیت میشدم.
راستش افراد کافی است نقطه ضعف شما را بدانند و بعد. بله میدانید که وقتی کسی نقطه ضعفتان را میداند چه میکند دقیقا از آن علیه خودتان و به نفع خودش استفاده میکند.
من در تمام مشاوره هایم به تمام افراد آموزش میدادم که قبل از هر واکنشی درباره اش فکر کنید و سعی کنید ذهنتان را از حالت شرطی شدن در آورید و این بسیار سخت است.
برای مثال: اگر کسی شما را خیس کند با توجه به اینکه او عمدا این کار را کرده یا سهوا یا در حین شوخی و بازی بوده یا خیلی اتفاقی واکنشها متفاوت خواهد بود.
حال تصور کنید کسی یا کسانی میدانند که شما از خیس بیزارید برای اینکه اذیتتان کنند اولین چیزی که به ذهنشان میرسد این است که ظرفی آب بردارند و به روی شما بریزند و میدانند که احتمالا شما داد و فریاد میکنید یا آنقدر عصبانی میشوید که صورتتان قرمز میشود و به زشت ترین شکل ممکن در می آیید!
من یک ضعف بزرگ داشتم و البته دارم اما اکنون نسبت به آن آگاه شده ام و آن این بود که:
هر فردی هر حرفی که میزد من باور میکردم و معمولا قیافه ای متعجب به خود میگرفتم و این مسئله باعث شده بود که برخی از همکارانم در چنین موقعیتی به کسی که دارد در مورد یک موضوع کذب صحبت میکند بگویند: اینطوری نگو بابا الان باورش میشه!
و این اصلا جالب نبود. از نظر من اینگونه بود که اگر کسی میخواهد شوخی کند یا حرفی را که واقعی نیست بزند باید از لحن صحبتش فهمید اما واقعا اینطور نیست. چرا که خیلیها مستقیم در چشمانتان زل میزنند و دروغ میگویند درحالیکه بارها شنیده ایم که دروغگوها نمیتوانند در چشمتان نگاه کنند و دروغ بگویند.
اتفاقا به من ثابت شد در موقعیتهایی که افراد دروغشان را از قبل در ذهنشان آماده کرده اند قادرند بدون آنکه من من کنند یا مدام چشمشان به اینسو آنسو برود یا فقط به زمین خیره شوند صادقانه در چشمتان نگاه کنند و دروغشان را آنقدر واقعی بگویند که شما باور کنید و بعد یا بخندند و بگویند: شوخی کردم! یا اگر با دروغشان به قصدشان رسیده باشند بگویند: چه احمقی بود یا من خیلی کارم درست است!
خب من خود را از کلیشه ها بیرون کشیدم و سعی کردم تمرین کنم حتی اگر حرفی را باور کرده ام یا ممکن است رویم اثر بگذارد و مخاطب به خواسته اش برسد واکنش فیزیکی مورد دلخواه او را بروز ندهم. البته این مسئله بسیار زمان برد ولی یکی از راهکارهایش این است که هیچ هیجان خیلی زیادی از خود بروز ندهید و کاملا عادی برخورد کنید. توضیحش به صورت مکتوب برایم سخت است اما یک چیز همیشه جواب میدهد: جدی! البته خیلی عادی با تن صدایی معمولی و برای اینکه چهره تان تغییر نکند خود را به کاری مشغول کنید مثلا با دکمه لباستان بازی کنید یا لباستان را صاف کنید یا هر کاری تا مخاطب متوجه تغییرات ظاهری شما که نتیجه تغییرات شیمیایی مغزتان است نشود!
من در گذشته وقتی متوجه میشدم که فردی دارد به من دروغ میگوید و من به هر دلیلی میدانستم دارد دروغ میگوید او را متوجه این امر میکردم و مثلا میگفتم: اما من چیز دیگری شنیده ام یا دفعه قبل که چیز دیگری گفته بودی و.
اخیرا متوجه شده ام اینکه بخواهیم به دیگران بفهمانیم که بله من فهمیدم دروغت را و به زبان بیاوریم سبب میشود که وی مدام شروع کند به ادامه اراجیفش ولی اگر صرفا با لحنی تمسخرآمیز بگویید: عجب! یا چه عالی! یا واقعا؟! و یک پوزخند هم چاشنی اش کنید آنوقت طرف یا دیگر ادامه نمیدهد یا مثلا میگوید: باور نمیکنی؟ و کافی است شما بگویید: حالا باور من چه تاثیری داره! یا مثلا بگویید: اوه خب تلاش خودمو میکنم تا باور کنم یا باز هم با پوزخندی بگویید: اووووه البته که باور میکنم! او همیشه میداند که شما نه تنها باور نکرده اید بلکه حال میدانید که او یک دروغگوی ابله است و دیگر حنایش پیش شما رنگی ندارد.
تجربه یک نیمچه سفر افتضاح قسمت دوم
باور ,یک ,اینکه ,خب ,متوجه ,خیلی ,و بعد ,بود که ,و به ,که شما ,و این
درباره این سایت